حکایتهای سعدی از سفر حج
شیخ مشرفالدین مصلحبن عبداللهبن مشرف سعدی شیرازی که در حدود سال ۶۰۶ هجری متولد شد، در سال ۶۲۰ یا ۶۲۱ هجری برای اتمام تحصیلات به بغداد رفت و بعد از طی مراحل تحصیلی، سفرهای طولانی خود را درحجاز و شام و لبنان و روم آغاز کرد.
گروه فرهنگ پايگاه اطلاع رساني حج، شيخ مشرفالدين مصلحبن عبداللهبن مشرف سعدي شيرازي كه در حدود سال ۶۰۶ هجري متولد شد، در سال ۶۲۰ يا ۶۲۱ هجري براي اتمام تحصيلات به بغداد رفت و بعد از طي مراحل تحصيلي، سفرهاي طولاني خود را درحجاز و شام و لبنان و روم آغاز كرد. او ميگويد:
در اقصاي عالم بگشتيم بسي
بسر بردم ايام با هر كسي
تمتع بهر گوشهاي يافتم
ز هر خرمني خوشهاي يافتم
اين سفر كه در حدود سال ۶۲۰ آغاز شده بود، مقارن سال ۶۵۵ با بازگشت سعدي به شيراز پايان يافت. بعد از آن نيز باز سعدي، يكبار سفري به مكه كرد و از راه تبريز به شيراز بازگشت كه در رساله ششم از آثار منثور شيخ، به اين سفر اشاره شده است.
سعدي، حاصل سفرهاي خود را در دو كتاب بوستان و گلستان به نظم و نثر و در قالب حكاياتي شيرين؛ عرضه كرده است. در گلستان در چند حكايت، سخن از حج و حجاج است. با توجه به آنكه به نوعي، بوستان و گلستان، سفرنامه سعدي است، چند حكايت از گلستان را در اينجا نقل ميكنيم:
حكايت نخست:
شيادي گيسوان برتافت كه من علويّم و با قافله حجاز به شهر درآمد كه ازحج ميآيم و قصيدهاي پيشِ ملك برد كه من گفتهام. يكي از ندماي ملك كه در آن سال از سفر آمده بود، گفت: من او را در عيد اضحي در بصره ديدم، حاجي چگونه باشد؟! ديگري گفت: پدرش نصراني بود در ملاطيه، علوي ازكجا باشد و شعرش را در ديوان انوري يافتند. ملك فرمود تا بزنندش و نفيكنند كه چندين دروغ چرا گفت. گفت:اي خداوند روي زمين، سخني ديگر بگويم اگر راست نباشد، به هر عقوبت كه فرمايي سزاوارم. گفت آن چيست؟
گفت:
غريبي گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
گر از بنده لغوي شنيدي مرنج
جهانديده بسيار گويد دروغ
ملك بخنديد و گفت: از اين راستتر سخن در عمر خود نگفتهاي. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهيا دارند تا به دلخوشي برود.
حكايت دوم:
درويشي ديدم كه سر بر آستان كعبه نهاده و روي بر زمين ميماليد و ميناليد و ميگفت: يا غفور و يا رحيم، تو داني كه از ظلوم چه آيد كه تو را شايد
عذر تقصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزاي طاعت خواهند و بازرگانان بهاي بضاعت و من بنده اميد آوردهام نه طاعت و به دريوزه آمده، نه به تجارت.
گر كشي ور جرم بخشي روي و سر بر آستانم
بنده را فرمان نباشد هر چه فرمايي بر آنم
* * *
بر در كعبه سائلي ديدم
كه هميگفت و ميگرستي خوش
مينگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش
حكايت سوم:
شبي در بيابان مكّه از غايت بيخوابي پاي رفتنم نماند، سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.
پاي مسكين پياده چند رود
كز تحمّل ستوه شد بُختي
تا شود جسم فربهي لاغر
لاغري مرده باشد از سختي
گفتاي برادر، حرم در پيش است و حرامي از پس، اگر رفتي بردي و اگرخفتي مُردي.
خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت
شب رحيل، ولي ترك جان ببايد گفت
حكايت چهارم:
پيادهاي سر و پا برهنه با كاروان حجاز از كوفه بدر آمد، همراه ما شد و خرامان همي رفت و ميگفت:
نه بر شتري سوارم، نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي ميزنم آسوده و عمري به سر آرم
اشتر سواري گفتش:اي درويش كجا ميروي؛ برگرد كه بسختي بميري. نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسيديم، توانگر را اجل فرا رسيد. درويش به بالينش آمد و گفت: ما به سختي نمرديم و تو بر بُختي بمردي.
شخصي همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز شد او بمرد و بيمار بزيست
* * *
اي بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كردند و زخم خورده نمرد
حكايت پنجم:
وقتي در سفر حجاز طايفهاي جوانان صاحبدل، همدم من بودند و همقدم. وقتها زمزمه كردندي و بيتي چند محقّقانه بگفتندي و عابدي در سبيل منكر حال درويشان بود و بيخبر از درد ايشان، تا برسيديم به نخيل بني هلال، كودكي از حيّ عرب بدر آمد و آوازي برآورد كه مرغ هوا از طيران در آورد و اشتر عابد را ديدم كه به رقص اندر آمد و عابد را بينداخت و راه بيابان گرفت. گفتم:اي شيخ سماع در حيوان اثر كرد و ترا همچنان تفاوتي نميكند.
داني چه گفت مرا آن بلبل سحري
تو خود چه آدميي كز عشق بيخبري
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نيست ترا كژ طبع جانوري
* * *
به ذكرش هر چه بيني در خروش است
دلي داند درين معني كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيحخواني ست
كه هرخاري به تسبيحش زباني ست
حكايت ششم:
خرقهپوشي در كاروان حجاز، همراه ما بود. يكي از امراي عرب مر او را صد دينار بخشيده بود تا نفقه عيال كند. ناگاه دزدان خفاجه بر كاروان زدند و پاك ببردند. بازرگانان گريه و زاري كردن گرفتند و فرياد بيفايده برآوردن.
گر تضرع كني و گر فرياد
دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش كه برقرار خود مانده بود و تغيّر در او نيامده. گفتم مگر آن معلوم ترا نبردند؟ گفت بلي بردند وليكن مرا با آن چندان الفتي نبود كه به مفارقت آن خسته دل باشم.
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كاري ست مشكل
حكايت هفتم:
سالي نزاع در ميان پيادگان حاج افتاد و داعي هم در آن سفر پياده بود. انصاف، در سر و روي يكديگر افتاديم و داد فسق و جدال بداديم، كجاوهنشيني را شنيديم كه با عديل خود هميگفت: يا للعجب! پياده عاج چونعرصه شطرنج به سر ميبرد فرزين ميشود، يعني به از آن ميشود كه بود و پيادگان حاج عرصه باديه به سر بردند و بتر شدند.
از من بگوي حاجي مردم گزاي را
كو پوستين خلق به آزار ميدرد
حاجي تو نيستي شتر است از براي آنك
بيچاره خار ميخورد و بار ميبرد