یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند یک روایت واقعی؛

 مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند
یک روایت واقعی؛

مردم عراق اینگونه از زوار پذیرایی کردند

همین که نشستم، صاحب‌خانه گفت می‌توانم به حمام بروم یا استراحت کنم تا وی دنبال «زائر» برود. دو پسر صاحبخانه نزد من باقی ماندند. همین که جورابم را بیرون از پا درآوردم، احمد با یک حمله آن را گرفت و برد.

به گزارش پايگاه اطلاع رساني حج، محمد مهدي عبدالله زاده در مطلبي كه سايت تاريخ شفاهي آن را منتشر كرده است، تجربه يك شب پذيرايي و ميزباني مردم عراق از زوار ايراني به تصوير كشيده است كه بدون مقدمه شما را به خواندن آن دعوت مي‌كنيم:
نزديك غروب روز دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۶ در عمود ۳۵ از نجف به كربلا، ابواحمد راه‌مان را سد كرد. راستش اين كه قبل از وي نيز سه نفر ديگر از ما خواسته بودند مهمان آنها شويم. حرف همه آنها اين بود: «حمامات، واي‌فاي، منام موجود، استراحت.» كه نپذيرفته بوديم، ولي اين آخري چنان برخورد كرد كه ديگر نمي‌شد درخواستش را نپذيرفت.
گفتم: «منزل قريب أو بعيد؟» گفت: «قريب ولكن سياره موجود.» من و دو خانمي كه همراهم بودند، همراهش شديم. چند قدمي نرفته بوديم كه پا شُل كرد و خم شد و كوله يكي از همراهان را گرفت تا با خودش ببرد. پنجاه متري كه رفتيم به ماشين او رسيديم. ماشين نو و شيكي بود. تنها ۳۰۰ كيلومتر كار كرده بود. گفتم: «السياره مبارك ان‌شاءالله و كم اشتريت؟» پاسخ داد: «دو هزار دلار.» گفتم: « ما مِهنتك؟» پاسخ داد كه بساز و بفروش است. از من پرسيد شغلم چيست كه به وي جواب دادم: متقاعد أو قاعد. فهميد كه بازنشسته‌ام و سري برايم تكان داد. ظاهراً دلش برايم سوخت. (اين را آخر شب متوجه شدم، زيرا مكشوف شد در عراق هر شش ماه مبلغ اندكي به هر بازنشسته مي‌دهند و براي همين، حقوق بگيران مجبورند تا شصت هفتاد سالگي كار كنند.)
عرض زمين خانه او حدود پنج متر بود، ولي همه چيز طراحي شده و دقيق. حياط آن در حدود يك متر و نيم بود كه در گوشه آن دستشويي و روشويي قرار داشت. اتاقي در حدود سه متر و نيم در پنج متر براي آقايان و راهرويي براي ساير قسمت‌هاي خانه در ابتدا قرار داشت. دو خانم همراهم به قسمت اندروني خانه هدايت شدند و من هم به بيروني.
همين كه نشستم، صاحب‌خانه گفت مي‌توانم به حمام بروم يا استراحت كنم تا وي دنبال «زائر» برود. دو پسر صاحبخانه نزد من باقي ماندند. يكي از آنها رفت و يك پارچ آب گوارا برايم آورد كه چهار ليوان پياپي از آن را لاجرعه سر كشيدم. همين كه جورابم را بيرون از پا درآوردم، احمد دوازده سيزده ساله با يك حمله آن را از دستم قاپيد تا ببرد و بشويد. مقاومت بي‌فايده بود و وي كارش را خوب بلد بود.
ابو احمد و پسرش
در حال عوض كردن پيراهن بودم كه برادر بزرگ‌تر و نابيناي ابواحمد وارد شد. بچه‌هاي ابواحمد دست عموي‌شان را بوسيدند. احوال‌پرسي كردند و برايش پشتي گذاشته و وي را نشاندند. با راهنمايي احمد و گفتن ياالله به حمام رفتم. چه حمام گرم و تميزي كه خستگي را از تنم شست. وقتي به اتاق برگشتم، ابواحمد با يك گروه سه نفره ديگر وارد شد و با عذرخواهي رفت تا باز هم مهمان بياورد. اين دوستان مشهدي بودند و مشغول كار در بازار مشهد و در نتيجه با زبان محاوره محلي عربي آشنا. به آنها گفتم خداوند شما را رسانده تا بهتر بتوانم با ابواحمد مصاحبه كنم.
طولي نكشيد كه ابواحمد باز هم با سه زائر ديگر برگشت. آنها تهران زندگي مي‌كردند. يكي مهندس بود و دايي وي مغازه‌دار و پسر دايي‌اش نيز آرماتوربند. چاي آوردند و من به جمع آقايان گفتم: «كسي حق ندارد صحبت از چاي ايراني كند. همه بگويند: شاي عراقي جيّد!» همگي چاي عراقي خورديم. چاي عراقي پررنگ است و در استكان‌هاي كوچك كمر باريك آورده مي‌شود كه تقريباً براي هر چاي تا نيمه پر از شكر مي‌شود.
ابواحمد به جمع رو كرد و گفت: ابتدا شام مي‌خوريد يا حمام مي‌رويد. دوستان ترجيح دادند تا اول حمام بروند. هر فردي هم كه از حمام برمي‌گشت، احمد لباس‌هايش را مي‌گرفت تا با ماشين لباسشويي، آنها را بشويد. صحبت با ابواحمد را شروع كردم. يكي از دوستان مشهدي پاكتي از تنقلات را بيرون آورد تا همه از آن بخورند. چند بشقاب آورده شد و به همه تعارف كردند.

ابواحمد در جواب سوالي گفت: ما از قديم با هم برادر بوده‌ايم، صدام با شروع جنگ برادركشي راه انداخت. اگر جواني به سربازي و جنگ نمي‌رفت، ابتدا خانواده‌اش در برابر چشمانش سربريده مي‌شدند و سپس خودش هم تيرباران مي‌شد. زمان صدام مسافرت ممنوع بود. همه جمع مي‌شدند سيگار مي‌كشيدند و چاي مي‌خوردند. آيت‌الله حكيم خدمت بسيار كرده است. هر سال ما از سوم صفر با برپايي موكب و تهيه تداركات، آماده پذيرايي از زوّار اربعين مي‌شويم. بعد از روز اربعين چهل درصد موكب‌ها جمع شده و موكب‌داران و برخي از مردم از سوي نجف به كربلا راهپيمايي مي‌كنند. ما در هر سال دو ماه تمام درگير مراسم اربعين هستيم و به آن افتخار مي‌كنيم. مي‌بينيد كه تمام خيابان‌ها و كوچه‌هاي‌مان خاكي است، لوله‌كشي گاز نداريم و حتي آب خوردن را مي‌خريم، ولي بازهم اولويت ما امام حسين(ع) است. بعد از اين سفر هر روز مبلغي از درآمدمان را براي اربعين سال بعد اندوخته مي‌كنيم تا در هنگام اربعين شرمنده نباشيم.
ابواحمد گوشي‌اش را درآورد و يك متن داخل آن را يكي از برادران مشهدي خواند و به فارسي ترجمه كرد. مطلب چنين بود: در مسير نجف به كربلا و از ميان پرچم‌هاي مختلف كه توسط زائران پياده حرم حسيني حمل مي‌شد، پرچم فرانسه توجه همگان را به خود جلب مي‌كرد، به سراغ آن پرچم كه رفتند، ديدند زني مسيحي از فرانسه اين پرچم را حمل مي‌كند، وقتي از او درباره رفتن به زيارت امام حسين(ع) پرسيدند، گفت: من در زمان اشغال عراق به صورت داوطلبانه به نيروهاي ائتلاف ملحق شدم. در يكي از مراسم اربعين امام حسين(ع) از يكي از زائران كه به صورت پياده به كربلا مي‌رفت پرسيدم: «آيا از اين كه از بصره به كربلا پياده سفر مي‌كني، خسته نمي‌شوي؟» گفت: «حاجتي از خدا دارم و مي‌روم تا حاجتم را زير گنبد حرم امام حسين(ع) از او بخواهم و يقين دارم كه خداوند به بركت وجود امام حسين(ع) حاجتم را برآورده خواهد ساخت.» من دچار سرطان سينه شده بودم و پزشكان به من گفتند به محض رسيدن به فرانسه بايد تن به عمل برداشتن سينه بدهم، آن روز من نذر كردم اگر از اين بيماري شفا يابم با پاي پياده از نجف به كربلا، به زيارت امام حسين(ع) بروم. وقتي به فرانسه رفتم، پزشكان دوباره مرا تحت معاينات پزشكي و آزمايش‌هاي جديد قرار دادند، اما در كمال ناباوري اثري از بيماري در من نديدند. اينك كه شما مرا ميان زائران پياده مي‌بينيد، در واقع آمده‌ام كه نذرم را ادا كند.
يكي دو ساعت كه صحبت كرديم نوبت شام شد. سفره گسترده شد. خورشت، دو نوع برنج، سالاد، ماست و چند نوع ميوه در آن، جا گرفت. بعد از شام به دوستان پيشنهاد دادم ساعت ۴ صبح عازم شويم كه مقبول نيفتاد و قرار شد ساعت ۵ صبح در ابتداي وقت، نماز بخوانيم و سپس حركت كنيم، مخصوصاً اين كه ابواحمد گفت بايد صبحانه را در خدمتش باشيم.
آخر شب ابواحمد كاغذ و قلمي آورد تا چند جمله پراستفاده را برايش به فارسي بنويسيم. او گفت دوست دارد فارسي ياد بگيرد تا بتواند بهتر به زوّار خدمت كند. به او گفتم بايد بيايد ايران تا فارسي يادش بدهم.
صبح با خامه محلي و مربا از ما پذيرايي كرد. با توجه به اين كه شب گفته بودم باغ پسته دارم، يك پاكت پسته شور شده به او هديه دادم و گفتم: اين محصولي از باغ خودم است. شماره تلفنم را هم دادم تا هر وقت به ايران آمد به من زنگ بزند تا در خدمتش باشم. بعد با ماشينش، ابتدا برداران تهراني را به مسير راهپيمايي رساند و سپس من و همراهانم را. با فرزندان و خودش خداحافظي كردم و عكس يادگاري گرفتيم. خانمش هم براي بدرقه دو خانم همراهم به جلوي در حياط‌شان آمد.
محمد مهدي عبدالله زاده
منبع: مشرق


| شناسه مطلب: 71660




اربعين



نظرات کاربران